معنی خرج بیهوده

گویش مازندرانی

خرج

هزینه – خرج

لغت نامه دهخدا

خرج

خرج. [خ َ] (اِخ) نام وادیی است. (منتهی الارب).

خرج. [خ َ] (ع اِ) بیرون شد از مال هرچه باشد. هزینه. دررفت. رفتیه. ضد درآمد. (ناظم الاطباء). هزینه. (صحاح الفرس) (محمدبن عمر). خورد خور. (یادداشت بخط مؤلف). مقابل دخل:
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی.
فردوسی.
چو خرج خویش فزونتر ز دخل خویش کند.
فرخی.
خرج آن مال بیوجه کند پشیمانی آرد. (کلیله و دمنه).
ای نداده خرج جودت تن در این سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن سوی قیاس.
انوری.
بر آن کدخدا زار باید گریست
که دخلش بود نوزده خرج بیست.
نظامی.
زآن بنه چندانکه بری دیگر است
دخل وی از خرج تو افزون تر است.
نظامی.
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان. (گلستان).
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
چنین خوانند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی (گلستان).
ملک را آب وبندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان.
اوحدی.
هرکه را خرج ز دخل است فزون عاقل نیست.
صائب.
|| صرف. مصرف. نفقه. (ناظم الاطباء): چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد. (کلیله و دمنه).
کرده ام اجری امروزتو جان
خرج فردای تو زر بایستی.
خاقانی.
پس آنگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار.
نظامی.
تا بچهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی.
قلب اندوده ٔ حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل بهمه عیب نهان بینا بود.
حافظ.
این آرد را خرج میساز... مدت بسیار نیز از آن آرد خرج کرده میشد. (انیس الطالبین ص 134).
- بخرج دادن، نمایش دادن. بکسی نشان دادن. بقلم دادن. نمودن.
- بخرج کسی نرفتن، در وی اثر نکردن. در او اثر نگذاشتن: هرچه گفتم بخرجش نرفت.
- خرج عیال، نفقه ٔ عیال. (ناظم الاطباء).
- خرج قلیل،صرف کم. (ناظم الاطباء).
- خرج هرروزه، برخور. (ناظم الاطباء).
- خرج یراق، اسباب اسب. (ناظم الاطباء).
- دایره ٔ خرج، اداراتی در مؤسسات که کارهای مصرفی و هزینه به آنها مربوط است.
- دخل و خرج، درآمد و هزینه. عایدی و مخارج:
بدخل و خرج دلم بین بدان درست که هست
خراج هر دو جهان یکشبه هزینه ٔ من.
خاقانی.
- ولخرج، مسرف. مبذر. آنکه خرج را در مورد نمیکند.
- امثال:
پول حلال یا خرج شراب شور میشود یا شاهد کور، مقصوداز پول حلال پول حرام است بعلاقه ٔ تضاد. (از امثال و حکم دهخدا).
پول کون دادن خرج بواسیر میشود، نظیر: پول قمار خرج شتیل میشود؛ مقصود آن است که بعضی پولها پس انداز نمیشود.
خرج از کیسه ٔ خلیفه است، مقصود خرج از جیب خودت نیست تا دلت بسوزد.
خرج دروغ نمیشود، مقصود بی سرمایه و نقدی زندگی نتوان کرد.
خرج کور است، مقصود مالی بسیار، کم کم و در مصارف خرد از بین میرود.
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طایی شدن آسان بود؛
مقصود آن است اگر خرج مهمانی از کیسه ٔ دیگری باشد (چون خود مهمان) دیگر اسم درکردن و خود را خراج قلم دادن (چون حاتم طائی) کار مشکلی نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرج فزون از دخل، هزینه ٔ بیش از درآمد.
|| ابر همین که برآید و بیرون شود. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). || باج. خراج. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از ترجمان عادل). ج، اَخراج، اَخاریج، اخرِجه. || مهمانی مصیبت. وَضیمه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج دادن، بعده ٔ بسیار فقیر و درمانده خاصه در مرگ کسی طعام دادن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| اطعام فقرا در روضه خوانیها و عزاداریهای مذهبی. || حق العمل و حق کار و زحمت و حق نگاهداری. (ناظم الاطباء). پایمزد. (دهار). || مقابل جمع. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرج خیاطی، قیطان و نوارها که به اطراف لباس و عبا نهند.
- خرج نجاری، لولا و قفل و رزه و چفت و امثال آن.

خرج. [خ ُ رُ] (ع اِ) ج ِ خَروج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خرج. [خ َ] (ع مص) بکار بردن پول، یعنی دادن پول و خریدن چیز. (یادداشت بخط مؤلف).

خرج. [خ َ رَ] (ع ص، اِ) ابلق از شترمرغ و جز آن. || دو رنگ سیاه و سپید درهم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

خرج. [خ ُ] (ع اِ) باج. خراج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب). ج، اَخراج، اَخاریج، اَخرِجه. || غَنج. (محمودبن عمر). || معرب خور. (یادداشت بخط مؤلف). || خُرجین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خُرجینه. (دهار) (زمخشری). جوال دوگوشه. جوال دودسته. (یادداشت بخطمؤلف). ج، خِرْجه: و ناصح الدین امروز خُرجی است پر از خراج مقدرت و برجی است پر از افواج میسرت. (تاریخ آل سلجوق محمدبن ابراهیم). و ارتفاع شتوی یک من خرج نشده بود غله برداشتند و خرجها پر کردند و به در شهر آمد. (تاریخ آل سلجوق محمدبن ابراهیم).

خرج. [خ ُ] (اِخ) نام وادیی در دیار بنی تمیم است ازآن بنی کعب بن عنبر در سفلای صمان. بعضی گفته اند خرج در دیار عدی است و گروه سومی آنرا در حدود یلبن ذکر کرده اند. کثیر درباره ٔ آن گفته است:
اء أطلال َ دار من سعاد بیلبن
وقفت بها وحشاً کأن لم تُدمن
الی تلعات الخرج غیّر رسمها
همائم هطال من الدلو مدجن.
(از معجم البلدان).

خرج.[خ ِ] (اِخ) دهی است از دهستان راستوپی بخش سوادکوه شهرستان شاهی. این ده کوهستانی است و آب آن از چشمه و رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


بیهوده

بیهوده. [دَ / دِ] (ص مرکب) (از: بی + هوده) ناحق. باطل. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). بیهده. (جهانگیری). ناراست. (ناظم الاطباء). ناحق و باطل، چه «هده » و «هوده »بمعنی حق باشد. (انجمن آرا) (آنندراج):
شود در نوازش در آنگونه مست
که بیهوده یازد بجان تو دست.
فردوسی.
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار.
فردوسی.
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یکباره شد نیکوئیها نهان.
فردوسی.
|| بی نفع. (برهان). عبث. بی حاصل. ناسودمند. بیفایده. (ناظم الاطباء). بی نفع و بیفایده. (شرفنامه ٔ منیری). بی ثمر. بخیره. فلاده. بی حاصل. بلاجدوی. بی نتیجه. بی سود. لاطائل. هدر. بادرم. (یادداشت مؤلف):
به بیهوده از شهریار زمین
مدارید چشم و مجوئید کین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
چرا باید این کینه آراستن
به بیهوده چیزی ز من خواستن.
فردوسی.
من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است.
منوچهری.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
گوز پوده میشکنندو رنج بیهوده... و خود را رنجه میدارند. (سندبادنامه ص 335).
مرا ناخورده می تو مست کردی
به بیهوده دلم را پست کردی.
نظامی.
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
عقل را بیهوده رسوا چون کنی.
عطار.
دنیی آنقدر ندارد که بر او رشک برند
با وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دو کس رنج بیهوده بردند. (گلستان).
|| بیمعنی. نامناسب. نامعقول.هرزه. یاوه. بی اساس. (ناظم الاطباء). بیمعنی. پوچ. ژاژ. یافه. خله. لک. لغو. هزل. بهرزه. (یادداشت مؤلف):
ز قیصر چو بیهوده آید سخن
بخندد بر آن نامه مرد کهن.
فردوسی.
دگرباره گفتش که بیهوده بس
به پیکار سیمرغ ناید مگس.
فردوسی.
- بیهوده بازی، کار بیهوده. عمل و بازی لغو. کار باطل و نامعقول:
غمی شد دل موبد از کار اوی
ز بیهوده بازی و کردار اوی.
فردوسی.
- بیهوده سخن، سخن باطل و لاطائل:
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر.
ابن یمین.
با بیخبران بگوی کای بیخبران
بیهوده سخن به این درازی نبود.
علاءالدوله سمنانی.
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست
بیهوده سخن بدین درازی نبود.
آصف ابراهیمی کرمانی.
- بیهوده گفتار، سخن باطل. لغو. کلام نافرجام:
بخود میگفت کای شوخ ستمکار
چرا گفتی تو آن بیهوده گفتار.
نظامی.
چه گویم من ازین بیهوده گفتار
چه میجویم من از شمشاد و گلنار.
نظامی.
- بیهوده گفتن، لاطائل گفتن. لغو گفتن:
امروز یکی نیست صدهزاراست
بیهوده چه گویی سخن بصفرا.
ناصرخسرو.
از مرگ کس نجست بچاره مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره بده.
ناصرخسرو.
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش بتزویر کنم.
حافظ.
- سخن بیهوده، ترهه. (زمخشری). گفتار لغو:
سخنهای بیهوده کم میشمار
ترا با سخنهای شاهان چه کار.
فردوسی.
- گفتار بیهوده، هذیان. بیهوده گفتار. (یادداشت مؤلف):
مگو آنچه بدخواه چون بشنود
ز گفتار بیهوده شادان شود.
فردوسی.
نکردی تو این بد که من کرده ام
ز گفتار بیهوده آزرده ام.
فردوسی.
- مقالات بیهوده، گفتارهای بیهوده:
کرامت جوانمردی و نان دهی است
مقالات بیهوده طبل تهی است.
سعدی.
|| بی علت. بی جهت. (یادداشت مؤلف). بی علتی:
به ایزدگشسب آن زمان دست آخت
به بیهوده بر بند و زندانْش ساخت.
فردوسی.
که پرهیز از آن کین که بد کرده ای
که او را به بیهوده آزرده ای.
فردوسی.
چه آشوب و شورست و از بهر کیست
به بیهوده این سرخی چشم چیست.
فردوسی.
چیزی که همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی بینی کردار.
فرخی.
ای دوست مرا دید همی نتوانی
بیهوده چرا روی ز من گردانی.
فرخی.
آدمی را بیهوده از کار آخرت بازمیدارد [لذات]. (کلیله و دمنه).|| مضحک. || بی شرم. بی حیا. گستاخ. (ناظم الاطباء):
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغزپالوده را.
فردوسی.
دو بیهوده رادل بر آن کار گرم
که دیده بشویند هر دو ز شرم.
فردوسی.
|| نادان و ابله. || بی هنگام. بی موقع. || نابکار. بدکار. (ناظم الاطباء).


ول خرج

ول خرج. [وِ خ َ] (ص مرکب) آنکه پول خود را بیهوده خرج کند. اسراف کار. مسرف. باددست.

فرهنگ فارسی هوشیار

ول خرج

ولگسار هرزگسار (صفت) آنکه پول خودرا بیهوده خرج کند اسراف کار مسرف.

فرهنگ معین

ول خرج

(وِ. خَ) [فا - ع.] (ص مر.) (عا.) آن که پول خود را بیهوده خرج کند، مسرف.

معادل ابجد

خرج بیهوده

835

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری